سلام؛
فرجههای امتحانات شروع شدن! با اینکه بدترین اتفاق عمرم توی همین ترم افتاد ولی از خودم و نحوهی جمع کردن خودم بعد از اون اتفاق شوم راضی بودم.
دیروز بعد از آخرین جلسهی کلاس معارف تا دم در با استادم در مورد چندین کتاب حرف زدیم. دوسال پیش اگه بهم میگفتی که خودم داوطلبانه از استاد معارفم میخوام بهم کتاب معرفی کنه تا بیشتر اطلاعات جمع کنم صددرصد با چشمام به دیدار با پروردگار دعوتت میکردم.
دارم به این فکر میکنم که این خیلی خوبه که تا آخر عمرت چند صد کتابو خونده باشی ولی اگه تا آخر عمرت تونسته باشی حتا یه کتاب درست و حسابی رو با تمام وجودت درک کرده باشی خیلی بهتره.
البته یوکاجان، هنوزم سر اون حرفم که "از آدمای تک کتابی باید ترسید" هستم فقط میگم باید کتابا رو با دل و جون فهمید نه اینکه به "کتابای فقط خوندهشده" افتخار کرد.
دیروز کلن روز عجیبی بود.
ینی خودم خواستم که عجیب شه. همش به خودم میگفتم این روز آخری خودتو افسرده نگیر؛ به ور ترسوی ذهنت گوش نده؛ در مورد اون اتفاق شوم فکر نکن، اگه فکر کردیام نرو تو خماری؛ چیزای عجیبو امتحان کن!
مثلن دیروز برداشتم عمهخانمکوچیک و دخترعمهی شوهرکرده رو (که به اختصار میشن "ع.خ.ک" و "د.ش.ک" ) بردم کافه. تازه بهشون کاپوچینو خوروندم و تونستم به صورت موفقیتآمیزی یک کیک شکلاتی رو به سه قسمت مساوی تقسیم کنم.
اوه! راستی.
سی آذر، قبل اینکه بریم مهمونی، در خفا موهامو بافتم و چیدم! ینی از ته ته چیدمشون! دارم ورود یک حس جدید به اسم "ماجراجوخان شجاع زاده" رو به وجودم حس میکنم. البته اونجانب اونقدر پرسروصدا وارد شدن که حتا خواجه حافظ شیرازیام فهمیدن که من دارم تغییر میکنم! (تورو به آخرین نامهای که در صندوقپستی بلاگفاییم انداختم ارجاع میدم)
یوکا!من بهت قول میدم که یه روزی که اونچنان دورم نیست؛ آرزوهامو بغل میکنم و برات از اینکه چقدر تجربه کردنشون شیرینه مینویسم. البته از سر شکم سیری و اینا نمیگما! من دارم تغییر میکنم و ایندفعه هدفام منطقی و دوست داشتنیان و کل کلشون به خودم مربوطن!
یه گوشم شده در، اون یکی دروازه! فقط باید یه عنصر دیگه رو هم به وجودم اضافه کنم تا بشم اونی که میخوام!
میبوسمت از دور، پاکاپاکا.
یوکای عزیز؛
دلم میخواهد به آسمان شب زل بزنم و زمان متوقف شود.
تو چه میخواهی؟
عادت دارم به سوالهای بیجواب، سخنرانیهای تنهایی و کتابهایی که در قبرستان ذهنم به گور میسپارمشان.
دوست من، تازگیها حتا صدایم هم یاریام نمیکند برای سخن.
و من جنگاوری هستم که از تمام دنیا فقط باورش به پیروزی، برایش مانده. غلتیده در خون.
تو چه میخواهی؟
سلام یوکا؛ از صبح تا به حال انگار تمام غمها ترکم کرده بودند. میخندیدم. باورت میشود؟ من امروز چندبار از ته دلم خندیدم،با پسرک همکلاسیام سر این که چه کسی اول امتحان بدهد چانه زدم، به استاد لبخند زدم و ته دلم خوشحال بودم که با همکلاسیام صمیمی تر شدم. تنها غمی که صبح احساسش کردم. غم کشته شدن سهراب بود. با این که میدانستم توسط پدر کشته میشود ولی تا قصه به آنجا رسید گریستم. گریستم و به ناهشیاری رستم ناسزا گفتم. گناه سیاوش چیست که باید بخاطر لذتی یک شبه به دنیا بیاید و بخاطر غروری مکراندود کشته شود؟ دم شب هم، لیزا و معید پیام دادند! باورت میشود؟ معید. دلم برایش تنگ شده. شاید بیشتر از آنچه خودش حدسش را بزند و من نشان داده باشم ولی بعضی چیزها از احساسات مهمترند. تازه اگر احساسات، یکطرفههم باشند که کلا قضیهاش منتفیست.میگوید بعضی اوقات سراغی از او بگیرم؛ باشد عزیزم هر صبح برایت نامه میفرستم که دلم تنگ شده. انگار که سد بر اثر فشار سیل غم شکسته باشد در این لحظه وجودم مثل سیبی پلاسیده در گوشهای در خود جمع شده و گریه میکند. مارکو کنارپایم به خواب رفته. امشب هم میهمان من است. مادر حسابی وابستهاش شدهاست. این موضوع نگرانم میکند. امروز به این فکر میکردم که اگر قرار باشد بمبیهم فرود بیاید امیدوارم مرگی راحت و سریع داشته باشم. دیگر کارم از خواستن امنیت روانی گذشته؛ فقط میخواهم مرگی آرام داشته باشم. و شاید روزی آرزوهایم همراه با خاکستر جسدم در باد شناور شوند و در لابلای گیسوی کسی گیر بیفتند که به حقیقت وصلشان کند. شاید. یاد فیلم بوک تیث افتادم. هر وقت میبینمش پدر چشمانم در میآید از بس گریه میکنم. وقتی که دخترک کنار پسر یهودی نشسته و برایش داستان میخواند اوج زار زدن و سلیطهبازیهایم است. انگار هنر جنگ جادو دارد. چشمهایم را دیوانه میکند.
سلام یوکا؛
اینجا غم رفتنی نیست انگار. همهچیز شبیه به یک فیلم غمناک شده. انگار هیچچیز دیگر واقعیت نیست.نمیخواهم اینجا بمانم. اینجا وطن نیست. اینجا مهربان نیست. همهچیز ترسناک است. حتا باریدن باران هم ترسناک است. دلم نمیخواهد بگویم که من در وطن خودم زندگی میکنم. من اینجا غریبهام. من هر جا بروم غریبهام. کی این غریبگی تمام میشود؟
دیروز مارکو را در آغوش گرفته بودم.شبیه مادری که بچهاش را. تعجب کردم. این حسها را همیشه پنهان میکنم نباید که باشند. هر چیزی که مرا به دیگرانی غیر از مادرم وصل میکند نباید باشد. از روی شکمسیری نمیگویم. احساس اضافی بودن دارم. نمیخواهم وصل شوم.
چقدر غمگینم.
چقدر غمگینم. کی این کابوس قرار است تمام شود؟ آیا حقمان است؟
امروز سیاوش هم از وطن خویش بریده بود. میخواست برود به جایی که بتواند زندگی کند. میدانم آرزویم محال است. ولی کاش سیاوشها را نکشند! قدر که نمیدانند فقط نکشندشان.
دارم چرت مینویسم. خیلی غمگینم. دلم میخواهد یک کسی وردی چیزی بخواند و تمام اتفاقات آبان به بعد از یادم پاک شود.
غمگینترین یابلویی که تابحال بودهام؛ امیدوارم نامهی بعد خوشحال باشم.
سلام یوکای عزیز؛
اینجا سایهی جنگ کمرنگ تر شده ولی هنوز میتوان صدای قدمهای نحسش را شنید. هیچ چیز مثل جنگ نمیتواند خشم جنونآمیز مرا بیدار کند.
فکر میکردم مفهوم وطن برایم از بین رفته اما وقتی جنگ را در دو دوقدمی این منطقهی نحس حس کردم دلم گرفت از این که همزبانهایم؛ مقصر یا بدون تقصیر، ممکن است کشته،آواره یا عزادار شوند. یک وقت فکر نکنی بخاطر این که ممکن است بمیرم این حرفهارا مینویسم. نه، من از مرگ هیچ ابایی ندارم. اما دوست ندارم بخاطر مفاهیمی که قبولشان ندارم یا سالهاست به انباری ذهنم منتقل شدهاند؛ بدنم تکهپاره شود و یا سربازی از دشمن به خودش جرئت دست درازی به بدنم را بدهد.
همیشه بازندهی جنگها مردم و علیالخصوص کودکان بودهاند.
بیخیال.
امروز به داستان گذار سیاوش از آتش رسیدم. داستانی عجیب ولی آشنا!برایم جالب بود که سودابه حتا تا آخرین لحظههم حاضر نشد مجازات گناه خود را بپذیرد. و سیاوش. حس میکنم عاشقش شدهام :))) با این که پدر احمقی دارد ولی دستپروردهی رستم است و پسر رستم مگر میتواند بد باشد؟هزاران بار آرزو کردم کاش من آتش بودم تا او را در بر میگرفتم.
با این که به دلخواه خودم موهایم را از ته کوتاه کردم ولی اینکه کسی بهم بگوید "پسر" اذیتم میکند.هنوز دلیلش را نمیدانم ولی حدسم این است که من جنسیتم را دوست دارم. فقط موهایم را دوست نداشتم.و موهایم را دوست نداشتم بخاطر آنکه آنقدر بلند و زیاد بودند که نمیشد و نمیخواستم که زیر چارقد پنهانشان کنم و از غریبه و آشنا متلک میشنیدم. دیگر جان را به لبم رسانده بودند.واقعا نمیدانم چرا هیچکسی به انتخابهایم احترام نمیگذارد. چه الآن که از شر آن بلاهای جان راحت شدم و چه آن زمان که داشتمشان و هر روز باید بخاطر بدحجاب بودنم به بقیه حساب پس میدادم. البته الآن هم هر طور که راحت باشم لباس میپوشم ولی موهایم آنقدر کوتاه شدهاند که دیگر پیدا نیستند ؛)
یکشنبه آخرین امتحانم را میدهم و پروندهی این ترم هم بسته میشود. خداروشکر آن درسی را که فکر میکردم از پسش بر نمیآیم با کمترین نمرهی ممکن قبولم کردند.
کلاغها سمفونی تازهای را شروع کردهاند، زندگی هنوز هم جریان دارد.
دوستدار تو؛ یابلو.
سلام یوکا؛
یافتم!
بلاخره یافتم کجا میخواهم گم بشوم. تپههای کردستان! دلم برای آن فضای جادویی به شدت تنگ شده. با این که تابستان برای اولین بار رفته بودم آنجا، اما انگار سالها بود آنجا زندگی میکردم.
تابحال چابهار نرفتهام ولی مطمئنم نسبت به آنجاهم همچین حسی دارم. دلم برای کردستان و چابهاری که هیچوقت ندیدمش تنگ شده.
امشب توی ماشین با مادر دعوایم شد.داشتم از سرما یخ میزدم. او هم دوباره شروع کرده بود که چرا قیافهام را اینجوری میگیرم. منطورش از اینجوری ، غمگین بود. باورش نمیشود که من میتوانم غمگین باشم. حق هم دارد؛ مگر چه کم دارم؟
ولی یوکا! وقتی آدم غمگین است، قیافهاش هم ناخوداگاه همانگونه میشود. و غم همیشه به دلیل نداشتن یا کمبود چیزی نیست. حداقل غم من اینگونه نیست. از آبانماه تا به حال اتفاقاتی افتاد که باعث شد بشکنم. من چیزی کم ندارم ولی آنقدر روانم آسیب دیده که نمیتوانم هجوم سیل غم به وجودم را کنترل کنم. گفتم سیل. سیل. سیستان، تنها خاطرهام از آنجا مربوط به سالهای دوریست که رفته بودیم مسابقه. همهچیز برایم عجیب بود. مطمئنم اگر بازهم بروم آنجا همهچیز برایم عجیب است. نه آن عجیبهای بد. آن عجیب خوبی که دوست دارم کشفش کنم. دلم میخواهد کمک کنم. ولی نمیدانم چگونه. دلم میخواهد مفید باشم.
خلاصه آخر به مادر گفتم که آنقدر وضعیت احساسیام پیچیده شده که نمیخواهم توضیح بدهم ولی حتا یک زخم کوچکهم زمان میبرد تا کاملا خوب شود چه برسد به این ضربهها.
و اینکه شاید اگر این اتفاقات برای یک نفر دیگر میافتاد به گامتشهم نبود. شاید من دارم شلوغش میکنم ولی آخر این غم که واقعیست. بعضی وقتا خودم هم به خودم شک میکنم که آیا من واقعا غمگینم؟ شاید دارم برای جلب توجه این کارها را میکنم. ولی جلب توجه چه کسی؟!
شاید آنقدر در غم غرق شدهام که وجودش برایم مبهم شده. شاید هم کمی شادی دارد به روانم میرسد. ولی پس چرا هنوز قلبم سنگین است؟ نکند مشکل قلبی. آه خدایا.
یوکا! غم برای زندگی من لازم است. حداقل مقدار کمی از آن. باعث میشود گریه کنم. خودم را جمع و جور کنم و خلاقتر شوم.
یوکا! نمیدانم این چه وضعیست.
راستی دستم بهتر است.
بازهم برایت مینویسم. به امید آمدن غمهای سازنده.
یابلوی غمناک تو.
سلام یوکای عزیز؛
قصد نداشتم برایت بنویسم.
اما اینجا شبیه یک گور دستهجمعیست. زمین یک گور دسته جمعیست.
تازگیها اینقدر خوابآلود شدهام که وسط شاهنامه گوش دادن هم خوابم میبرد.
نمیدانم کی منفی بافیهایم تمام میشود. نوبت مشاوره گرفتهام. از طرفی هم به خودم حق میدهم.
درماندهام.
دلم تنگ کسی شده که نمیشناسمش. کتابهای جامعه اسلامی بعد از چندین ماه پیشم مانده. قرار بود خبرم کنند. مثل استخوان در گلو میماند. فردا میروم دانشگاه. مرددم. کاش حرفی نمیزدم و فقط کارم را میکردم. درست است که باید شجاعتر باشم ولی نه اینگونه. حماقت شجاعت نیست. ولی من شجاع میشوم دلیر.
برایت مینویسم ولی اگر تحمل داشته باشم به زودی نه. باید به فکر درمان باشم.
سلام یوکا؛
اینجا همه سر در خلوت خودشان کردهاند و به گامتشان نیست.
دوست مارکو هرشب نزدیک ساعت هشت میآید دنبالش. ماهم پرتش میکنیم بیرون تا با هم بازی کنند. منظور از ما اکثرا من است. ولی کره خر ها یادگرفتهاند چگونه در ورودی را باز کنند و یکهو میبینیم که سرکلهشان در خانه پیدا شده. دوست مارکو هم کم کم دارد اهلی میشود. این موضوع را خوش ندارم. حیوانات نبایند اهلی شوند. مارکو هم بیمار و بیپناه بود. نمیشد بگذاریم تا بمیرد. مادر میگوید هوا که گرم تر شد میرود یکجایی گم و گورش میکند. من هم به او گفتم هر بلایی که میخواهد سرش بیاورد؛ فقط مرا از نقشههایش باخبر نکند.
امروز فهمیدم آموزش دو نمره بخاطر این که روزهای آخر را نرفتیم از من و بقیه کم کرده. در گروه نوشتم نمیتوانم این ظلم را بپذیرم. آموزش باید به تصمیممان احترام بگذارد. تصمیم گرفتم این ترم درسهایی را که نمره ازشان کم شده بر ندارم. هیچکسی تقریبا حمایتم نکرد. یکجورهایی با زبان بیزبانی گفتند برو بمیر با این کارهای انتیکهات. حس میکنم خیلی تنهام. سال اول چه آرزوهایی که نداشتم. فکر میکردم دوست صمیمی پیدا میکنم و آنقدر آزاد میشوم که بتوانم با پسرها هم دوست شوم و یا حتا با گروه دوستانم برویم بیرون. ولی زهی خیال باطل! توی کلاس هیچکسی حتا نمیفهمد که من وجود دارم یا نه. تقریبا اگر از ایشان سراغ من را بگیری بعد از چند دقیقه تفکر تازه یادشان میآید من کیام! شاید این که نوشتم هر کسی دوست دارد براساس تفکراتش به این موضوع واکنش نشان بدهد، اذیتشان کرد. ولی آخر هر وقت خواستیم یک کار گروهی کنیم یک انقولتی توش آوردند. چه میگفتم؟ میدانستم اگر بهشان میگفتم همگی باهم انتخاب واحد نکنیم حداقل یک نفر بود که این کار را میکرد. کاش اصلا در گروه حرف نزده بودم و کار خود را میکردم. میدانم اگر این ترم، این تقریبا پنج واحد را برندارم باید تا سال بعد صبر کنم و حتا یکیشانم پیشنیاز است و ترم بعد هم نمیتوانم انتخابش کنم. پس در حقیقت یکسال عقب میافتم. و شهریهی ترم اضافهاش را باید پدر و مادرم بدهند در حالی الآن حتا روحشان هم خبر ندارد من میخواهم چکار کنم.باید پولهایم را جمع کنم. نمیخواهم اذیتشان کنم. ولی این به این معناست که ارشد پرررر! بیخیال با این کارم حتا اگر عقب هم نمیافتادم توی پروندهام میآمد و ارشد باز هم پر بود. حتا ممکن است اخراجم کنند. تحفهترین دانشگاه دنیا با تحفهترین آموزش دنیا به من افتاده. امیدوارم خدا بخیر کند.
فکر کن، سه ماه تمام، چهار روز هفته، از دهاتمان یک ساعت با اتوبوسهای قراضهی شهرداری و کلی آلودگی هوا کوبیدم رفتم دانشگاه؛ آخرش هم بخاطر این که در روزهایی که عملا اساتید هیچکاری نداشتند بکنند نرفتیم، دو نمره از همه کم کردند. انگار مهدکودک است.
دارم به این فکر میکنم اگر او بود یا حتا اگر معید بود، شاید کمی راهنماییام میکردند. دارم به این نتیجه میرسم که من فقط پسرها را بخاطر این که تنها نباشم میخواهم و این اصلا خوب نیست.
چقدر غر زدم. من یک قانون شکن احمق حق به جانبم. کارم را هم میکنم.
یابلوی لجباز تو.
سلام یوکا؛
دیشب برایت نوشتم. ولی بازهم میخواهم برایت بنویسم.
روز آخری که ماتیلک را دیدم و باهم بودیم. رفتیم خیابان تعطیل شده. او گفت که قهوه خیلی دوست دارد. یعنی از مزهی تلخ خوشش میآید.
دم یک فولکس واگن ایستادیم و اسپرسو گرفتیم. آقاهه فکر میکرد فقط یکی میخواهیم برای همین بیشتر طول کشید و من همش میگفتم همین چس مثقال را میدهند فلان تومان؟؟؟؟ همین چس مثقال؟؟؟ و بعدش همین چس مثقال پدرم را در آورد. ماتیلک جوری اسپرسو را نوشید انگار اصلا هیچ چیز خاصی نیست ولی اندازهی عمق چاه جهنم تلخ بود. از تلخی ترش بود. و من اینقدر قیافهام درهم رفت که یک لحظه فکر کردم چشمهایم دارند از آن ور سرم بیرون میزنند.
آخرش هم که به زور پایینش دادم، قیافهی قهرمان به خودم گرفتم و او از من عکس گرفت.
دختر دهاتی.
نمیدانم چرا این را برایت نوشتم. فقط یکی از معدود روزهای اخیرم بود.
کاش مثل راک توی این فیلمی که پدر دارد میبیند اعتماد به نفس داشتم.
دلم کمی امید و شاید کمی شادی میخواهد. یادم باشد تکالیف مشاور را انجام دهم.
دلم کسی مثل هادس را میخواهد، پوستم را بکند ببرد دنیای مردگان و در آخر تبدیل به ملکهی مردگان و یک کیمیاگر شوم. ولی هادس باید خودم باشم.
برایم دعا کن که هفتهی بعد و هفتهی بعدترش را مثل راک اعتماد به نفس بگیرم و بروم سر کلاس بشینم. انگار نه خانی آمده نه خانی رفته.
خدانگهدارت باشد.
یابلو ی تو.
سلام یوکا؛
دلم برایت تنگ شده بود.
امشب یک جایی در مورد عصر آکواریوس خواندم. اکثرش را نفهمیدم.ولی انگار قرار است منقرض شویم لابد.
اینجا همه چیز در حال فروپاشیست. نه ظاهرا.
همهی واحدهایم را برداشتم و گوربابای ظالم و ظلمپذیران گویان خودم هم در جرگهی ظلمپذیران قرار گرفتم. لعنت به من. حس خوبی به خودم ندارم. برای بار هزارم زیر حرفم زدم. ولی مشاور میگفت آیندهات را خراب نکن. کدام آینده؟!
بله! بلاخره تسلیم شدم و مشاور رفتم. با پول مادرم. حس خوبی به خرج کردن پولهای والدینم ندارم. ولی آنقدر بیعرضه و کلهپوک هستم که به درد هیچکاری هم نمیخورم. به علاوه دارم تقریبا هفتاد درصد اوقات مفیدم در روز را در آن دانشگاه لعنتی میگذرانم تا به خیال خودم و مشاورم "آیندهام را بسازم" برای بار دوم میپرسم کدام آینده؟
مشاور گفت نامهای به پدر بنویس. چگونه بنویسم یوکا؟ خودت بهتر میدانی که هنوز پ را هم نگفته من اشکم دم مشکم است. حالا نامه بنویسم؟ من فقط برای تو میخواهم نامه بنویسم. تو تنها کسی هستی که فقط مرا میخوانی.
اتفاق خوب این هفته این بود که بلاخره فصل جدید CAOS رسید. یک شبه هر هشت قسمت را سر کشیدم. داستانهای جادویی، هیولاها، پسران جذاب، و شیطانی که ظاهر ادم دارد و تا به حال دوبار مجبورمان کردهاند قسمت تحتانیاش را ببینیم را دوست دارم. ولی آن عقاید فمینیستی و لاو ایز لاوی را که در داستان به خیال خودشان پنهان کردهاند تا در ذهنمان بچپانند را دوست ندارم. دنیا برعکس شده انگار! قبلا باید از شستوشوی مغزی حکومت فرار میکردیم، الآن از شستوشوی مغزی اینها. البته من غلط بکنم دیگر عقایدم را با کسی به جز تو و با این همه صراحت بگویم. انگار وقتی عقیدهام از دهانم خارج میشود و به گوش طرف مقابل میرسد حالت احمقانه به خودش میگیرد. نیمی از عقایدم غلط و نیمی دیگر پوچاند ولی اینها درستترینهاییست که تا به حال پیدا کردهام.
وقتی کسی یا کسانی قدرت دارند که به آسانی لهت کنند، در صورتی که به تو ظلم کنند، تو نباید جلویشان بایستی، نباید اعتراض کنی، نباید بگویی بالای چشمتان ابروست؛چون لهت میکنند! این عاقلانهترین تصمیم است. ولی درستترین تصمیم کدام است؟
بعضی وقتها به خودم نهیب میزنم که این زندگی دوزاری که تو داری،هیچ چیزش شبیه نویسندهها نیست. آنها عمیق فکر میکردند. عمیق زندگی میکردند و با انسانهای عمیق میگشتند. ولی تو چه؟ بعدش به خودم یادآور میشوم که همیناست که هست. جوانی که نمیکنم لااقل باید از همین زندگی کپکزدهام خوشم بیاید.
امروز معید دوباره پیام داد. کاش هیچوقت دیگر دلش نخواهد با من حرف بزند. کاش هیچ مذکری حتا دیگر نگاهم هم نکند. همانطور که من میترسم نگاهشان کنم. جدی جدی از آبان تا به حال حتا نمیتوانم در چشمان پسرها نگاه کنم. حس خود کمبینی و ترسم باهم قاطی شده. حتا میترسم کوچکترین دیالوگی با آن ها داشته باشم. این موضوع را شرم کردم که به مشاورم بگویم. شاید اسمش شرم نباشد ولی فعلا واژهی مناسب تری به ذهنم نرسید.
چقدر برایت نوشتم!!!
دیگر نمینویسم.
یابلوی پریشان تو.
تا بعد؛
سلام یوکا؛
لباس سفیدم را یادت هست؟ همانکه دامن بلندی داشت. آن را پوشیده بودم. پاهایم را بین چمنهای وحشی بی حصار رها کرده بودم و میدویدم. دستانم را باز کرده بودم؛ باز. مثل پرندهها. من پرنده بودم. موهایم بلند بود و در آغوش آسمان خود رها.
من، بار دیگر من بودم. آزاد،زیباو آرام.
بگذار این رویا همینجا متوقف شود.
زندگی هنوز ادامه دارد.
یابلوی تو؛
سلام یوکا؛
دلم برای تو تنگ شده بود.
فردا میروم.کجا؟ فراتر از ترسم. امروز دوتا از همکلاسیهایم داشتند در مورد هدفشان حرف میزدند. من نمیدانم چه هدفی دارم. فقط دلم میخواهد بنویسم. و از اینجا بروم. خیلی میترسم.
یابلو.
دارم به این فکر میکنم که اگر اول نامه را با سلام شروع نکنم چه میشود؟ یا مثلا فردا با لباس دلقکها بروم بیرون؟ یا دوستی با حیوانات را به دوستی با آدمها ترجیح بدهم؟ یا گوشت نخورم دیگر، واقعا از گوشتخوار بودن خستهام ولی بدنم ضعف اساسی دارد و نمیشود. بیخیال
سلام یوکا؛
یکی از اندک مزیتهای انقلاب اسلامی این است که امروز که با استاد فرفروک کلاس داشتیم، تعطیل شد. و دیدارمان شد هفتهی دیگر. به شخصه بخاطر این خوشحالم ولی پریروز بعد از کلاس ترجمه که حسابی حالم گرفته بود؛ متوجه شدم خونریزیام شروع شده و دیروز آنقدر حالم بد شد که نمیتوانستم راه بروم. خلاصه که دیروز نرفتم دانشگاه.
ولی در دل میدانم که بخاطر نرفتن سر کلاس عموس اینهمه بهانه آوردم. چقدر از ترجمه کردن، مورد پرسش واقع شدن و زدن زیر حرفهایم متنفرم و همهاش سرم آمده. احساس بی عرضگی میکنم. کاش تمام شوم.
اینکه هیچکاری را عین آدم انجام نمیدهم و تقریبا هیچ توانایی خاصی ندارم اذیتم میکند. من یک انگلم که چسبیدهام به زندگی پدر و مادرم و هر روز فقط بیادبتر و پرتوقعتر میشوم. تنها فرقم با انگل این است که هر شب قبل از خواب آرزوی مرگ میکنم. این هم از این.
دلم یک دوربین عکاسی میخواهد تا بروم توی شهر و آنقدر راه بروم که از خستگی غش کنم. دلم فقط تنهایی را میخواهد ولی نکتهی جالبش اینجاست که از تنها ماندن هم میترسم. تازه به لطف ا.ا و فرزندانش یک دوربین عکاسی در کشور ما خیلی بیشتر از ارزشش قیمت دارد. این هم از این.
انگار ادم ها هستند که فقط کمتر از ارزششان، قیمت دارند. از عکاسی کردن بخاطر فقرم و بیعرضگیام متنفر شدهام. از ترجمه بخاطر دانشگاه و بیعرضگیام. فقط ادبیات و قصهها ماندهاند.
راستی به داستان بیژن و منیژه رسیدهام. یک عاشقانهی کامل!!! اینقدر این قسمت از شاهنامه را دوست دارم که حس میکنم من همان سنگ اکوان دیوم بر چاه بیژن. کاش دیزنی یک انیمشن از این داستان میساخت. خیلی قشنگ است، خیلی.
هنوز هم به یاد سیاوشم و هر وقت که مرد خوشتیپی با موهای سیاه فر میبینم به یاد سیاوش میافتم. جوانمرگ شدنش حسابی با روحم بازی کرد.اگر زنده میماند شاه ایران میشد. همهاش تقصیر کیکاووس است. کین اصلی سیاوش را باید از آن پیرمرد گرفت؛ نه از تورانیان. حتا خود رستم هم مقصر بود.
داستان فرود خیلی شبیه تراژدی هواپیمای تهران کیف است. یک خودزنی کامل بخاطر یک احمق خودخواه. فقط با این تفاوت که خود فرود هم سادهلوح بود و مغرور. ولی این از حماقت طوس چیزی کم نمیکند.
حس میکنم فردوسی دارد با روانم بازی میکند. شاید اصلا دیوانه شدهام.
هر روز طوری برنامهریزی میکنم که حداقل یکبار از کنار مجسمهی کاوهی آهنگر رد شوم. تنها اتفاق خوب این روزها همین است.
بازهم برایت مینویسم. مرا ببخش که هنرمندانه نمینویسم. قرارمان این جور نامهها نبود. میدانم.
قربانتو؛ یابلو.
سلام یوکا؛
اینجا حبس شدهایم. من ترسیدهام. خبر خوب اینکه دانشگاه تعطیل شده. البته نمیدانم میتواند خبر خوبی باشد یا نه.
ماتیلک در خوابگاه مانده. به عنوان یک دوست باید بیاورمش خانه. باید باید. ولی نمیشود.
تمایلم به تنها ماندن ستودنیست. ترسیدهام. گند زدم. نپرس چه شده. حال خوبی نیست.
باید از آرزوهایم بنویسم. یوکا! من به جز رویای نویسنده شدن هیچ آرزوی بزرگی نداشتم.
از بچگی یک لپتاپ خیالی داشتم و به زبانی که خودم اختراعش کرده بودم حرف میزدم. الآن چه؟ همانم. شبیه بازیهایم. بچه که بودم دلم میخواست دانشمند شوم. بزرگتر که شدم، نخواستم. از سختی راهش نفسم بند آمد و هیچ کس هم ناجیام نبود.من یک ترسو هستم. الآن هم.
بزرگتر که شدم آرزویم این بود که تنهایی اجازه داشته باشم، تنها باشم. الآن هم دلم میخواهد. ولی هستم و نیستم. دلم ماجراجویی میخواست، افتادن در دل مشکلات زندگی و حل کردنشان. میخواستم به خودم نشان دهم که عرضهاش را دارم. ولی گند زدم. بعدش هم آرزو کردم بتوانم یک خانهی کوچک داشته باشم. در وسط یک شهر که رودخانه دارد. خانهام را پر از گلدان کنم. گربهی سیاهرنگی داشته باشم و کتاب بخوانم، بنویسم و راه بروم در شهری که آلوده نیست.
ولی هر روزی که میگذرد از رویای جوانیام هم دورتر میشوم. دورترم میکنند.شاید باید این را در گوشی بگویم. حتا دلم میخواهد عاشق بشوم.عین دیوانهها. ولی از آدمها میترسم. نمیتوانم در چشمانشان زل بزنم. وقتی در خیابان راه میروم از ترس ناخنهایم را در گوشت دستم فرو میکنم. یک واکنش ناخودآگاه از طرف روانم که نه. دوباره نه.
در حال حاضر، شاید فقط دلم میخواهد در غربت بمیرم. دلم میخواست کشته شوم. پدر میگفت هرچه باسوادتر میشوم حرفهای چرت تری میزنم. نمیدانم. من آرزو داشتم. کوچک بودند ولی رسیدن بهشان در اینجا گویی غیر ممکن است. حس میکنم در این زیرزمین تاریک طلسمشده به ته خط رسیدهام.دلم میخواهد لااقل توسط کسانی مورد ظلم واقع شوم که همزبان و هموطن نیستند.
رویای پر کشیدن در سر دارم در حالی که بالهایم را چیدهاند.
حس میکنم از پاییز تا الآن صد سال طول کشیده.چه بر سرمان میآید؟ بازهم عادت میکنیم؟
سلام یوکا؛
اینجا دارد باران میبارد. عطر خاک خیسخورده بعد از مدتها در مشامم پیچیده.
راستش را اگر بخواهی، نمیخواستم برایت بنویسم. هرچه مینوشتم تمام سیاهی بود و بس.
ولی از سه شنبه تا به حال دلیلی برای خوشحال بودن، نفس کشیدن و امید داشتن دارم.
هفتهی قبل بود که فهمیدم قرار است جلسات شاهنامه برگزار کنند. خوشحال بودم. انگار بالهایم جان گرفته باشند برای پرواز. ولی بعدش ترس بر اندامم چیره شد. نکند ازمان بخواهند خودمان شعرهارا بخوانیم؟ خودت که میدانی جلوی جمع چقدر تپق دارم، تازه اشعار شاهنامهام که باشند نورعلینور است. نکند منی که رشتهام مرتبط نیست آنجا هیچ چیزی متوجه نشوم؟ وااای و هزاران نکند دیگر.
ولی مشاورم گفته بود که با خودم لجبازی کنم.سهشنبه ناهار را خورده و نخورده دویدم سمت دانشکدهی ادبیات. همیشه وقت ظهر وسایل نقلیهی دانشگاه خیلی شلوغ میشوند برای همین پیاده رفتم. آنجا که رسیدم، حدود چند دقیقه در به در دنبال کلاس گشتم. حتا نمیتوانی حدس بزنی دانشکدهی ادبیات چقدر پیچ در پیچ و گیج کننده است. کل ساختمان را گشتم و آخر هم چشمم به پوستر کلاس افتاد و فهمیدم که کلاسها در دانشکدهی دیگری برگزار میشوند. دیر شده بود حسابی دیر شده بود. و تا آن یکی دانشکده حدود یک ایستگاه اتوبوس راه بود. هی یک نفر توی سرم میگفت "نرو! دیر شده. راهت نمیدهند." ولی بنا را بر لجبازی با خودم گذاشتم و تا آنجا دویدم. سر بالایی تندی بود که خدا نصیب دشمنان فرضی و غیرفرضیام هم نکند. من هیچ.قت توی آن دانشکدهی دیگر نرفته بودم. در واقع آنجا کاری نداشتم که بروم. چشمت روز بد نبیند آنجا حتا از دانشکدهی ادبیات هم پیچ در پیچتر بود. ولی قرار بود لجبازی کنم برای همین آنقدر گشتم تا کلاس را پیدا کردم. ولی یک قدمی در کلاس هول برم داشت که نکند اصلا برگزار نشده باشد. و با پرشی از پنجرهی در کلاس، چهرهی استاد کلاس را دیدم. قبل از آن روز من فقط عکسهایش را در کانالهای مربوط به دانشگاه دیدهبودم و حالا که او را با کیفیت میدیدم هول برم داشته بود. در را بازکردم. سلامی آرام زیر لب گفتم که حتا خودم هم به زور شنیدمش. هول شده بودم. آمدم در را ببندم بسته نشد ، شتی گفتم و دوباره سعی کردم که بسته شد و بعدش هم دوباره سلام آرامم را تکرار کردم و جای برای آرام گرفتن پیدا کردم.
استاد شروع کرده بود. داشت از اسطورهها میگفت. کلمات را مثال میزد و تغییراتشان را بازگو میکرد. استاد میگفت باید حماسه را باور کنید. حماسهخوان باید آن را باور کند. و خودت که میدانی چقدر من در این حماسهی عجیب غرقم. خدا به آقای خادم خیر بدهد. اگر پادکستهای ایشان نبودند من هیچوقت هیچوقت سراغ شاهنامه نمیرفتم. کلاسی که یک ساعت طول کشید، بیشتر از پنج دقیقه برای من نبود. اینقدر محو بودم که انگار ابرها در سینهام لانه کردهبودند. بعد از کلاس شاهنامه دیگر من قبلی نبودم. به یقین رسیدم که چقدر ادبیات فارسی را دوست دارم.
ساعت دو کلاس ورزش داشتیم. برا من اولین جلسه بود. دیدن چهرههای حجابدار و بدون حجاب آدمهای غریبهای که همکلاسیهایم شدند؛ مرا در بهت فرو برد. با این که از اول عمرم با این مسئله بزرگ شدم ولی هنوز هم برایم عجیب است. حجاب چهرهی ن را عجیب میکند. نمیتوانم هضم کنم که قیافهی عادی من بخاطر مثقالی لچک اینقدر فضایی شود.
وقتی استادمان را دیدم، بیشتر متعجب شدم. دخترکی ریزهتر از من که سن چهرهاش به زور به هجده میرسید! او آنقدر در معلمی جدی و با جذبه بود که بعد از اینکه شروع به صحبت کرد حتا یک لحظههم دیگر جثهاش به چشمم نیامد. او "استاد" بود و "زیبا".
عصر که شد از آن سالن بزرگ زدم بیرون، به رسم قدیم روی جدول کنار حیابان راه رفتم و شاهنامه گوش دادم.
امروزهم با صدای پیام مشاورم که جلسهی امروز لغو شده بیدار شدم. اولش کمی ناراحت شدم چون نیاز داشتم که بروم ولی بعد حق دادم به او. داشت باران میآمد!
دیشب معید فهمید امروز قرار مشاوره دارم. بهم گفت که به مشاورم بگویم خودم را ضعیفتر از بقیه میبینم. برایم عجیب است. با این که دوستپسرم نیست و حتا دیگری را دوست دارد ولی به من اهمیت میدهد. حتا بعد از آن اتفاق دندانشکن که بلاکش کردم پیام داد که "چه بلایی سرت آمده؟". نمیدانم همهی دوستیها باید اینجور باشند، یا معید زیادی دارد لیلی به لالایم میگذارد؟ ولی این را مطمئنم اگر رابطهای جدی را شروع کند دیگر حتا یک کلمههم در موردم فکر نمیکند چه برسد به ابنکه سراغم را بگیرد و این طبیعیست. حتا ماتیلک را هم بعد از فارغالتحصیلی نمیبینم. و دوباره تنها میشوم.
بیخیال.
دیشب یک خواب عجیب دیدم. داشتم کسی را که در کودکی پنهانی دوستش داشتم را نوازش میکردم. چندین سال است که حتا ندیدمش. برایم عجیب بود ولی حس شیرینی داشت.
حس میکنم زیادی احساساتی شدهام. این برایم بد است. من حتا دیگر نمیتوانم به چشمان مردمان مذکر نگاه کنم.
زندگی ترکیبی از شر و نیکیست. روا نبود که همه از بدی بنویسم.
کاش موسیقی میدانستم. موسیقی تنها زبان مشترک بین انسانهاست. همان زبان گمشدهی قدیمی.
برایت دوباره مینویسم.
دوستدار تو؛یابلو.
سلام یوکا؛
حس میکنم روحم رقیق شده. دوباره، از شر دنیای واقعی خودم را در خیالات دیگری غرق کردم.
من وقتی سن عتیقههای کاخ گلستان را داشتم اولین رمان کلاسیک غربیام را خواندهم(اعتراف میکنم حتا یک بار هم پایم را آنجا نگذاشتهام). الآن هم برعکس قمپزهایم که گوش خر را کر میکند خیلی کتاب نمیخوانم. یعنی میخواهم بخوانم ولی شور خواندن از وجودم پر کشیده.
بگذریم.
داشتم از اولین و آخرین رمان کلاسیک غربیام میگفتم و باید اذعان کنم در ادامه شاهد جوشش احساساتی هستی که تمام وقتم را صرف پنهان کردنش میکنم.
ن کوچک. تنها کتابی که چندین بار تا به حال خواندهام. دقیقا به ازای هر دفعه خواندنش، اندازهی یک دریا گریه کردهام و آنقدر وجودم را عمیق حفاری میکند که خودم هم نمیدانم دقیقن روی کدام گره کور دست میگذارد. من واقعا خودم را جای جو تصور میکنم. در حالی که حتا یک اپسیلون هم شبیهش نیستم. فقط دلم میخواهد دنیای ماهم به اندازهی همان کتاب ساده و صمیمی بود.حالم دارد از این سادهخواهیام، ساده بودنم و ساده فکر کردنم در این دنیایی که جز پیچیدگی ارمغان دیگری برایم نداشته؛ به هم میخورد. ولی در عین حال دلم میخواهد کنار بث پیانو بنوازم، در تابلوی نقاشی ایمی غرق شوم، با مگ به مهمانیهای اعیانی بروم و هنگامی که مادر دارد نامهی جنگزدهی پدر را میخواند؛ یواشکی گریه کنم.
امشب اما قضیه فرق داشت.
بعد از مدتها انتظار، فیلم ن کوچک را دیدم و شاید لطیفترین صحنههای عمرم از جلوی چشمم گذر کردند. دستکمی از کتاب نداشت. آنقدر گریه کردم که به سرفه افتادم و حس میکنم حداقل تمام سیاهیهای چند روز اخیر را توانستم از روحم گردگیری کنم.
حس میکنم چشمانم تا دوماه دیگر اشکی ندارند و هر آن ممکن است اختیار پلکهایم را از دست بدهم.
ولی باید برایت مینوشتم.
باید مینوشتم که حتا اگر اهرمن تمام دنیا را سیاه کرده باشد و تورا در یک سیاهچال دفن؛ آخرش نور راه خودش را به چشمانت باز میکند.
مارکو بیدار شد.
و ماه دارد محو میشود ولی تو در ذهنم هستی.
بلکا.
یوکای عزیز؛
امروز مادر زنگ زد و گفت غذا را بار بگذارم تا برسد. داشتم پیازها را خرد میکردم که صدای مارکو از بالا در آمد. نمیدانم در ذهنم چه گذشت که اصلا حواسم به چاقو نبود و دستم را بریدم.
خون همه جارا گرفت. امروز خون همه جا را گرفته بود. البته این قضیه از دیروز شروع شد. دوست مارکو را یادت هست؟ همان گربهی سفیدی که سپیده صدایش میزنم. دیروز آمده بود پشت در و میو میو میکرد. من هم از قبل پنجرهی طبقهی دوم را باز گذاشته بودم تا هوا کمی جریان یابد. مارکو از همان طبقهی دوم خودش را پرت کرد پایین. البته اول نفهمیدم که مارکو بوده. من توی اتاق نشسته بودم که صدای عجیبی آمد؛ فکر کردم دوباره سپیده کاری کرده ولی وقتی رفتم توی حیاط و مارکو را آنجا پیدا کردم یکهو صدای شکستن چینیهای دیوار دلم آمد. گربهی دیوانه! داشت از دماغش خون میآمد و به زور میتوانست حرکت کند. در یک آن به ذهنم رسید دیگر لازم نیست نگران مسائل بلوغش باشم و بلافاصله شروع کردم به سرزنش خودم.
آوردمش توی راه پله تا خونریزیاش بند آمد و بعد کل روز را روی شوفاژ دراز کشیده بود و خواب. و دوباره صبح با صدایش از جا بلند شدم. حالش خوب است فقط یک پرش نا موفق داشته.
میدانی یوکا؟
فکر میکنم من برای سنم خیلی بچهام. شاید هم خیلی احمق. درک نمیکنم چرا دغدغههایم باید اینقدر ناچیز باشند؟ نمیفهمم چرا اینقد ترسو هستم. به دنبال تغییری میدوم که حتا نمیدانم چگونه است. شاید به دنبال یک حامی. و شاید بخاطر این است که تمام دغدغهام این شده که "یعنی کسی دوستم ندارد؟ آیا من به اندازهی کافی دلربا نبودم؟ شاید هم من فقط یک هرزهی احمقم." و فکرهایی از این دست. چقدر از گذشتهام بدم میآید و چقدر دارم شبیه به گذشتهام رفتار میکنم.باورت نمیشود که چقدر در روز به خودم عناوینی را نسبت میدهم که اگر دیگری در صورتم تفشان کند شاید تا سالها از او متنفر باشم.افکارم، رفتارم و گذشتهام باعث شده من از خودم و حتا از جسمم هم متنفر باشم. خستهام از این تنفر. شاید اگر برود من هم تغییر کنم. ولی حس میکنم مثل مه در این گودال تاریک او هم در وجودم ابدی شده. مشاور میگفت باید افکار زیان بار را تا قبل از این که تبدیل به نشخوار ذهنی شوند فطعی کنی، بخشکانیشان. ولی این فکر انگار در تمام مغزم ریشه دوانده. در عین حال که خودم را دوست دارم از خودم به شدت متنفر و واقعا این چه علف هرزیست در زندگیام؟ باید افکارم را منحرف کنم. باید یک چیزی را پیدا کنم که خیلی میخواهمش. نمیدانم چه.
من چه چیز را بیشتر از همه میخواهم؟ چه چیز باعث میشود از این باتلاق خودساخته خودم را بیرون بکشم؟ آرزوهای نو. مشکل اینجاست که من هیچ چیزی را نمیخواهم. به س عادت کردهام و به مرگ تدریجی روحم در این باتلاق رضایت دادهام.
دوباره غم نوشتم. شاید بخاطر خوندیدگیست.
بلکای آزردهی تو.
یوکای عزیز؛
گربهی خیابانی ملقب به مارکورا که یادت هست؟
دیروز مادر تصمیم گرفت رهایش کند. میدانم دیوانگیست ولی نمیتوانستم روی حرفش حرفی بزنم. از طرفی مارکو در حال بلوغ است و اصلا نمیدانم با یک گربهی نر که قرار است برای مراسم جفتگیریاش به همهجا بشاشد چکار باید کرد و از یک جهت دیگر مطمئن بودم بر میگردد. و همینطور هم شد.
مادر او را از خانه بیرون انداخت و هنوز شب نشده بود که مارکو قانعش کرد کار اشتباهی بوده.
من داشتم سریال میدیدم که مادر با دوتا دستکش ظرفشویی پیدایش شد و گفت باید گربه را ضد عفونی کنم. خلاصه که مارکو هنوز هم در حمام زندگی میکند.البته در حال حاضر روی شکم من خوابیده و دارد کمکم میکند برایت بنویسم.
یکجورهایی دوست ندارم برود. او نزدیکترین دوستم است و به احتمال زیاد تنها دوستم. ولی خب همیشه من با آدمهای اشتباهی دوست میشوم. آدمهایی که دیر یا زود باید از زندگیام بروند. مثل خودت که رفتی. او هم یک گربهی اشتباهیست.
در این تعطیلات این حس به من القا شد که هر چقدر هم این گودال تاریک و غمزده باشد، آخرش میشود آتشی روشن کرد و دورش رقصید. مه تمام میشود و من میتوانم غل و زنجیرها را باز کنم و با تمام توانم از این سرزمین طلسم شده دور شوم. شادیهای کوچکی در رگانم تزریق شد که باور کرده بودم سال هاست از کالبدم رفتهاند. ولی با تمام شدن قرنطینه و بیرون آمدنم از غار؛ مه غلیظ صورتم را در بر میگیرد و دوباره خاکستری میشوم. همیشه همینطور بوده . . .
کاش میشد شادی ها را از رگانم بیرون بکشم و در یک شیشهی مربا قایمشان کنم. آنوقت همیشه کنارم بودند. در مورد مارکو هم همین نظر را دارم.
مادر کمی مریض شده.نگرانم. یکی از آرزوهایم این است من قبل از او بمیرم چون نمیدانم بدون او چگونه زندگی کنم.کاش درخت خرمالویی داشتم که خرمالوهایش تمام بیماریها را درمان میکردند. این گونه دو تا از آرزوهایم بر آورده میشد: درخت خرمالو و سالم بودن ابدی مادرم.
میدانی آرزوی دیگرم چیست؟ حتما میدانی. ماه و تو. دو تا شدند :)
البته که آرزوها برای نرسیدن ساخته شدند.
بازهم برایت مینویسم، به زودی. مراقب شادی جاری در رگانت باش.
دلتنگ تو؛ بلکا.
سلام یوکا؛
امروز دیگر تحملم تاب شد و نامهای که سال پیش دم عید برای خودم نوشته بودم را باز کردم. شاید باورت نشود ولی حتا یک کلمهاش را هم یادم نبود.
نامه این گونه شروع شده بود: "سلام عزیز در زمان سفرکردهام؛" یادم نمیآید تا به حال کسی اینطور خطابم کرده باشد و اینقدر به دلم نشسته باشد. البته خب طبیعیست این را خودم به خودم گفتهام!
آخرش هم نوشتهام : "برای تو، خودم و خودمان که در آخر تنها راه چارهایم."
من دیوانهام. الآن حس میکنم خودم را خیلی دوست دارم. اکثر اوقات من، آن من دیگر را در گوشهای گیر میاندازد با تمام توان کتکش میزند ولی الآن من طفلکیام نوازش شده. هنوز هم زخمیست و شاید کتک بیشتری در آینده نثارش شود ولی الآن شمع کوچکی در سینهاش روشن شده که انگار از ازل خاموش بوده. شاید هم از ازل نباشد. من کودکیام را به یاد نمیآورم. آنقدر در ذهنم محو شده که گمان میکنم خیالی بیش نبوده.
دخترکی تنها و خودبرتربین بودم که به تنهاییام اصرار داشتم. البته مدرسه که رفتم همهچیز برعکس شد. دوستان زیادی نداشتم و بقیه هم به سراغم نمیآمدند. مخصوصا وقتی که سال سوم را در تابستان خواندم و یک کلاس رفتم بالاتر. دیگر حتا همان همکلاسیهایی هم که کمی باهم بازی میکردیم را فراموش کردم. بعدش با کسی دوست شدم که تا سال آخر دبیرستان صمیمی بودیم. ولی آن آخر ها حس میکردم بودن در کنارش اعصاب و روانم را بهم میریزد. نمیدانم چرا ولی با این که سعی خودش را کرد که دوستیمان برگردد دیگر سراغش را نگرفتم و حالا حتا نمیدانم کجا زندگی میکند! به جایش به انجام کار های ممنوعهی ممنوعه علاقهی زیادی داشتم. حس میکنم دوران آخر کودکی و کل نوجوانیام را هدر دادم. من مال آن چیزها نبودم؛ فقط نمیتوانم و نمیتوانستم بگویم نه.
دخترک دردانهای که من بودم در آن خانهی درندشت آقاجان با مرغ و خروسها همبازی بود. تابستانها. عاشق تابستانهای باغ آقاجان بودم. درخت زردآلوی گندهی وسط باغ بارش میرسید و من از کنار این درخت رفتنی نبودم. خانوادهی همیشه شلوغ پدری هر روز در خانهی آقاجان میهمان بودند و عمهام که به تازگی دوربین گرفته بود از همه عکس میگرفت. به لطف او مدارکی دارم که باورم شود روزی دخترک زیبایی بودم که دامنهای کوتاه میپوشیدم و در باغهایی قدم میزدم که همیشهی خدا سبز بودند. یادم میآید عمویم برایم آهنگ "تیش تیش تیش گرفته" را میخواند و من میرقصیدم. بچگیهایم خیلی میرقصیدم. الآن یادم نمیآید آخرین بار کی رقصیدم. شاید همان بچگی بود.
با مردن آقاجان همهچیز عوض شد. خانهاش (خانهمان) را اجاره دادیم و آمدیم اینجا را ساختیم. بعدشم هم مامانجان و عمه آمدند پیش ما زندگی کنند و از همان روزها بود که مادر و پدرم دعواشان میشد هی. شاید هفت سالم بیشتر نبود. من زیاد از مدرسه خوشم نمیآمد. جشن شکوفهها را تنها بودم. مادر و پدر باید میرفتند سرکار. در مسابقهی اسکیت هم کسی تشویقم نمیکرد. شاید از همان روز بود که از هرچه رقابت بود بدم آمد. چون من همیشه آخر میشدم. حتا الآن هم. کسی نبود تشویقم کند. بچهی هشت ساله که نمیفهمد باید برای دل خودش مسابقه بدهد.
بعدش هم روزهای خاکستری کانون آمد. عین خوره چسبیدم به قفسهی نوجوان و هرچه رمان بود خواندم.
یادم نمیآید که آیا کودکی شاد بودم یا نه. شاید مرگ آقا جان غمگینم کرد. شاید تنها بودنم. من که تک فرزند نیستم پس چرا احساس تنهایی میکردم؟ به هر حال دوستی نداشتم. اگر هم کسی بود که میخواستم باهاش دوست شوم رفت و آمد هایم محدود بود؛ برای همین دوستی نداشتم چون کسی نبود که بعد از ظهر ها برویم دچرخه بازی. یادم نمیآید عروسک دوست داشته باشم. یعنی فقط عروسکهایی را دوست داشتم که مرا شبها در امان نگه میداشتند. من توی بازیهایم دختری بودم که به زبانی حرف میزد که خودش هم نمیفهمید.
یوکا! من نمیدانم اینها که نوشتهام خیالاتند یا واقعیت. فقط یک تاب زنگ زده مانده و خانهای که دیگر شبیه بچگیهایم نیست.
کاش کودکیام جادویی بوده باشد و من یادم رفته. کاش همینطور بوده باشد.
از طرف کودکی که من باشم
سلام یوکای سبز؛
هر چه میخواهم برایت بنویسم کلمه کم میآورم. از چه بنویسم؟
دلتنگم. دلتنگ روزهایی که این روزها میتوانستند باشند. سیب توسط حوا چیده شده و روزها جور دیگرند.
دلم برای رودخانه تنگ شده. یاد آن شبی که رفتم لب لب آب و نوک انگشتانم را در آن همیشه خنک فرو کردم. چقدر دلم برای لمس رودخانه تنگ شده. حتا اگر از این شهر هزاران کیلومتر هم دور شوم دلم برای رودخانه تنگ میشود.
میدانم شبیه دختر های احمق احساساتی جلوه میکنم و فردا از نوشتنش پشیمان میشوم ولی همیشهی خدا دلم میخواسته با کسی که دوستش دارم کنار رودخانه راه برویم. احمقانه است. حوا هیچوقت دوبار سیب را نچید.
حتا فکر کردن به رودخانه هم لطیفم میکند. شبها کنار رودخانه. زیباترین منظره. دلم تنگ آن شب است که کاپشن برادرم را پوشیدم و در حالی که داشتم سگ لرز میزدم، بزرگترین لبخندم را نثار دوربین کردم چون که این عکس من و رودخانه و بید مجنون میشد.
واژهها از من فراری شدهاند.
از طرف یک زندانی
درباره این سایت