سلام یوکا؛

حس می‌‌کنم روحم رقیق شده. دوباره، از شر دنیای واقعی خودم را در خیالات دیگری غرق کردم.

من وقتی سن عتیقه‌های کاخ گلستان را داشتم اولین رمان کلاسیک غربی‌ام را خوانده‌م(اعتراف می‌کنم حتا یک بار هم پایم را آنجا نگذاشته‌ام). الآن هم برعکس قمپزهایم که گوش خر را کر می‌کند خیلی کتاب نمی‌خوانم. یعنی می‌خواهم بخوانم ولی شور خواندن از وجودم پر کشیده.

بگذریم.

 داشتم از اولین و آخرین رمان کلاسیک غربی‌ام می‌گفتم و باید اذعان کنم در ادامه شاهد جوشش احساساتی هستی که تمام وقتم را صرف پنهان کردنش می‌کنم.

ن کوچک. تنها کتابی که چندین بار تا به حال خوانده‌ام. دقیقا به ازای هر دفعه خواندنش، اندازه‌ی یک دریا گریه کرده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ام و آنقدر وجودم را عمیق حفاری می‌کند که خودم هم نمی‌دانم دقیقن روی کدام گره کور دست می‌گذارد. من واقعا خودم را جای جو تصور می‌کنم. در حالی که حتا یک اپسیلون هم شبیهش نیستم. فقط دلم می‌خواهد دنیای ماهم به اندازه‌ی همان کتاب ساده و صمیمی بود.حالم دارد از این ساد‌ه‌خواهی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ام، ساده بودنم و ساده فکر کردنم در این دنیایی که جز پیچیدگی ارمغان دیگری برایم نداشته؛ به هم می‌خورد. ولی در عین حال دلم می‌خواهد کنار بث پیانو بنوازم، در تابلوی نقاشی ایمی غرق شوم، با مگ به مهمانی‌های اعیانی بروم و هنگامی که مادر دارد نامه‌ی جنگ‌زده‌ی پدر را می‌خواند؛ یواشکی گریه کنم.

امشب اما قضیه فرق داشت.

بعد از مدت‌ها انتظار، فیلم ن کوچک را دیدم و شاید لطیف‌ترین صحنه‌های عمرم از جلوی چشمم گذر کردند. دستکمی از کتاب نداشت. آنقدر گریه کردم که به سرفه افتادم و حس می‌کنم حداقل تمام سیاهی‌های چند روز اخیر را توانستم از روحم گردگیری کنم.

حس می‌کنم چشمانم تا دوماه دیگر اشکی ندارند و هر آن ممکن است اختیار پلک‌هایم را از دست بدهم.

ولی باید برایت می‌نوشتم.

باید می‌نوشتم که حتا اگر اهرمن تمام دنیا را سیاه کرده باشد و تورا در یک سیاه‌چال دفن؛ آخرش نور راه خودش را به چشمانت باز می‌کند.

مارکو بیدار شد.

و ماه دارد محو می‌شود ولی تو در ذهنم هستی.

 

بلکا.

 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

gastar Erika وبلاگ رسول مصالح فروشی مسیح پمپ چیست Royal Medical Tourism Melanie آموزش زبان چینی