سلام یوکا؛
یافتم!
بلاخره یافتم کجا میخواهم گم بشوم. تپههای کردستان! دلم برای آن فضای جادویی به شدت تنگ شده. با این که تابستان برای اولین بار رفته بودم آنجا، اما انگار سالها بود آنجا زندگی میکردم.
تابحال چابهار نرفتهام ولی مطمئنم نسبت به آنجاهم همچین حسی دارم. دلم برای کردستان و چابهاری که هیچوقت ندیدمش تنگ شده.
امشب توی ماشین با مادر دعوایم شد.داشتم از سرما یخ میزدم. او هم دوباره شروع کرده بود که چرا قیافهام را اینجوری میگیرم. منطورش از اینجوری ، غمگین بود. باورش نمیشود که من میتوانم غمگین باشم. حق هم دارد؛ مگر چه کم دارم؟
ولی یوکا! وقتی آدم غمگین است، قیافهاش هم ناخوداگاه همانگونه میشود. و غم همیشه به دلیل نداشتن یا کمبود چیزی نیست. حداقل غم من اینگونه نیست. از آبانماه تا به حال اتفاقاتی افتاد که باعث شد بشکنم. من چیزی کم ندارم ولی آنقدر روانم آسیب دیده که نمیتوانم هجوم سیل غم به وجودم را کنترل کنم. گفتم سیل. سیل. سیستان، تنها خاطرهام از آنجا مربوط به سالهای دوریست که رفته بودیم مسابقه. همهچیز برایم عجیب بود. مطمئنم اگر بازهم بروم آنجا همهچیز برایم عجیب است. نه آن عجیبهای بد. آن عجیب خوبی که دوست دارم کشفش کنم. دلم میخواهد کمک کنم. ولی نمیدانم چگونه. دلم میخواهد مفید باشم.
خلاصه آخر به مادر گفتم که آنقدر وضعیت احساسیام پیچیده شده که نمیخواهم توضیح بدهم ولی حتا یک زخم کوچکهم زمان میبرد تا کاملا خوب شود چه برسد به این ضربهها.
و اینکه شاید اگر این اتفاقات برای یک نفر دیگر میافتاد به گامتشهم نبود. شاید من دارم شلوغش میکنم ولی آخر این غم که واقعیست. بعضی وقتا خودم هم به خودم شک میکنم که آیا من واقعا غمگینم؟ شاید دارم برای جلب توجه این کارها را میکنم. ولی جلب توجه چه کسی؟!
شاید آنقدر در غم غرق شدهام که وجودش برایم مبهم شده. شاید هم کمی شادی دارد به روانم میرسد. ولی پس چرا هنوز قلبم سنگین است؟ نکند مشکل قلبی. آه خدایا.
یوکا! غم برای زندگی من لازم است. حداقل مقدار کمی از آن. باعث میشود گریه کنم. خودم را جمع و جور کنم و خلاقتر شوم.
یوکا! نمیدانم این چه وضعیست.
راستی دستم بهتر است.
بازهم برایت مینویسم. به امید آمدن غمهای سازنده.
یابلوی غمناک تو.
درباره این سایت