سلام یوکا؛
اینجا حبس شدهایم. من ترسیدهام. خبر خوب اینکه دانشگاه تعطیل شده. البته نمیدانم میتواند خبر خوبی باشد یا نه.
ماتیلک در خوابگاه مانده. به عنوان یک دوست باید بیاورمش خانه. باید باید. ولی نمیشود.
تمایلم به تنها ماندن ستودنیست. ترسیدهام. گند زدم. نپرس چه شده. حال خوبی نیست.
باید از آرزوهایم بنویسم. یوکا! من به جز رویای نویسنده شدن هیچ آرزوی بزرگی نداشتم.
از بچگی یک لپتاپ خیالی داشتم و به زبانی که خودم اختراعش کرده بودم حرف میزدم. الآن چه؟ همانم. شبیه بازیهایم. بچه که بودم دلم میخواست دانشمند شوم. بزرگتر که شدم، نخواستم. از سختی راهش نفسم بند آمد و هیچ کس هم ناجیام نبود.من یک ترسو هستم. الآن هم.
بزرگتر که شدم آرزویم این بود که تنهایی اجازه داشته باشم، تنها باشم. الآن هم دلم میخواهد. ولی هستم و نیستم. دلم ماجراجویی میخواست، افتادن در دل مشکلات زندگی و حل کردنشان. میخواستم به خودم نشان دهم که عرضهاش را دارم. ولی گند زدم. بعدش هم آرزو کردم بتوانم یک خانهی کوچک داشته باشم. در وسط یک شهر که رودخانه دارد. خانهام را پر از گلدان کنم. گربهی سیاهرنگی داشته باشم و کتاب بخوانم، بنویسم و راه بروم در شهری که آلوده نیست.
ولی هر روزی که میگذرد از رویای جوانیام هم دورتر میشوم. دورترم میکنند.شاید باید این را در گوشی بگویم. حتا دلم میخواهد عاشق بشوم.عین دیوانهها. ولی از آدمها میترسم. نمیتوانم در چشمانشان زل بزنم. وقتی در خیابان راه میروم از ترس ناخنهایم را در گوشت دستم فرو میکنم. یک واکنش ناخودآگاه از طرف روانم که نه. دوباره نه.
در حال حاضر، شاید فقط دلم میخواهد در غربت بمیرم. دلم میخواست کشته شوم. پدر میگفت هرچه باسوادتر میشوم حرفهای چرت تری میزنم. نمیدانم. من آرزو داشتم. کوچک بودند ولی رسیدن بهشان در اینجا گویی غیر ممکن است. حس میکنم در این زیرزمین تاریک طلسمشده به ته خط رسیدهام.دلم میخواهد لااقل توسط کسانی مورد ظلم واقع شوم که همزبان و هموطن نیستند.
رویای پر کشیدن در سر دارم در حالی که بالهایم را چیدهاند.
حس میکنم از پاییز تا الآن صد سال طول کشیده.چه بر سرمان میآید؟ بازهم عادت میکنیم؟
درباره این سایت