سلام یوکا؛
دلم برایت تنگ شده بود.
امشب یک جایی در مورد عصر آکواریوس خواندم. اکثرش را نفهمیدم.ولی انگار قرار است منقرض شویم لابد.
اینجا همه چیز در حال فروپاشیست. نه ظاهرا.
همهی واحدهایم را برداشتم و گوربابای ظالم و ظلمپذیران گویان خودم هم در جرگهی ظلمپذیران قرار گرفتم. لعنت به من. حس خوبی به خودم ندارم. برای بار هزارم زیر حرفم زدم. ولی مشاور میگفت آیندهات را خراب نکن. کدام آینده؟!
بله! بلاخره تسلیم شدم و مشاور رفتم. با پول مادرم. حس خوبی به خرج کردن پولهای والدینم ندارم. ولی آنقدر بیعرضه و کلهپوک هستم که به درد هیچکاری هم نمیخورم. به علاوه دارم تقریبا هفتاد درصد اوقات مفیدم در روز را در آن دانشگاه لعنتی میگذرانم تا به خیال خودم و مشاورم "آیندهام را بسازم" برای بار دوم میپرسم کدام آینده؟
مشاور گفت نامهای به پدر بنویس. چگونه بنویسم یوکا؟ خودت بهتر میدانی که هنوز پ را هم نگفته من اشکم دم مشکم است. حالا نامه بنویسم؟ من فقط برای تو میخواهم نامه بنویسم. تو تنها کسی هستی که فقط مرا میخوانی.
اتفاق خوب این هفته این بود که بلاخره فصل جدید CAOS رسید. یک شبه هر هشت قسمت را سر کشیدم. داستانهای جادویی، هیولاها، پسران جذاب، و شیطانی که ظاهر ادم دارد و تا به حال دوبار مجبورمان کردهاند قسمت تحتانیاش را ببینیم را دوست دارم. ولی آن عقاید فمینیستی و لاو ایز لاوی را که در داستان به خیال خودشان پنهان کردهاند تا در ذهنمان بچپانند را دوست ندارم. دنیا برعکس شده انگار! قبلا باید از شستوشوی مغزی حکومت فرار میکردیم، الآن از شستوشوی مغزی اینها. البته من غلط بکنم دیگر عقایدم را با کسی به جز تو و با این همه صراحت بگویم. انگار وقتی عقیدهام از دهانم خارج میشود و به گوش طرف مقابل میرسد حالت احمقانه به خودش میگیرد. نیمی از عقایدم غلط و نیمی دیگر پوچاند ولی اینها درستترینهاییست که تا به حال پیدا کردهام.
وقتی کسی یا کسانی قدرت دارند که به آسانی لهت کنند، در صورتی که به تو ظلم کنند، تو نباید جلویشان بایستی، نباید اعتراض کنی، نباید بگویی بالای چشمتان ابروست؛چون لهت میکنند! این عاقلانهترین تصمیم است. ولی درستترین تصمیم کدام است؟
بعضی وقتها به خودم نهیب میزنم که این زندگی دوزاری که تو داری،هیچ چیزش شبیه نویسندهها نیست. آنها عمیق فکر میکردند. عمیق زندگی میکردند و با انسانهای عمیق میگشتند. ولی تو چه؟ بعدش به خودم یادآور میشوم که همیناست که هست. جوانی که نمیکنم لااقل باید از همین زندگی کپکزدهام خوشم بیاید.
امروز معید دوباره پیام داد. کاش هیچوقت دیگر دلش نخواهد با من حرف بزند. کاش هیچ مذکری حتا دیگر نگاهم هم نکند. همانطور که من میترسم نگاهشان کنم. جدی جدی از آبان تا به حال حتا نمیتوانم در چشمان پسرها نگاه کنم. حس خود کمبینی و ترسم باهم قاطی شده. حتا میترسم کوچکترین دیالوگی با آن ها داشته باشم. این موضوع را شرم کردم که به مشاورم بگویم. شاید اسمش شرم نباشد ولی فعلا واژهی مناسب تری به ذهنم نرسید.
چقدر برایت نوشتم!!!
دیگر نمینویسم.
یابلوی پریشان تو.
تا بعد؛
درباره این سایت